رويکردهاي امروزي جامعه شناسي
تقسيمات مهم نظري در جامعه شناسي امروز بازتاب رويکردهاي مختلفي است که در دوره هاي پيشين به وجود آمده اند. مهمترين آنها در حال حاضر عبارت اند از کارکردگرايي، ساختگرايي، کنش متقابل نمادين، و مارکسيسم.
نويسنده: آنتوني گيدنز
مترجم: منوچهر صبوري
مترجم: منوچهر صبوري
تقسيمات مهم نظري در جامعه شناسي امروز بازتاب رويکردهاي مختلفي است که در دوره هاي پيشين به وجود آمده اند. مهمترين آنها در حال حاضر عبارت اند از کارکردگرايي، ساختگرايي، کنش متقابل نمادين، و مارکسيسم.
کارکردگرايي
تفکر کارکردگرايي، همان گونه که گفته شد، در اصل به وسيله ي کنت که آن را در رابطه ي نزديک با ديدگاه کلي جامعه شناسي خود مي ديد، معمول گرديد. دورکهايم نيز تحليل کارکردي را به عنوان بخشي اساسي از وظايف نظريه پردازي و پژوهش جامعه شناختي تلقي مي کرد. اما ظهور کارگردايي در شکل امروزي آن به شدت از مطالعات مردم شناسان تأثير پذيرفت. تا اوايل اين قرن مردم شناسي اساساً بر پايه ي گزارشها و اسنادي استوار بود که توسط کارگزاران استعماري، مبلغان مذهبي و سياحان فراهم مي گرديد. بنابراين مردم شناسي قرن نوزدهم به طور عمده مبتني بر تأملات نظري و فاقد مدارک مستند بود. نويسندگان کتابهايي منتشر مي کردند که نمونه هايي از سراسر جهان در آن گردآوري شده بود، بي آنکه چندان اهميت بدهند که آنها تا چه اندازه معتبر و قابل اعتمادند يا از چه زمينه ي خاص فرهنگي ناشي شده اند. براي مثال، مذهب بر اساس مقايسه نمونه هاي متعدد از اعتقادات و شيوه هاي عمل برگرفته شده از متنوع ترين فرهنگها تحليل مي گرديد.عمر مردم شناسي امروزي به زماني باز مي گردد که پژوهشگران اين رويکرد را رضايتبخش نيافتند، و به صرف وقت در دوره هاي طولاني مطالعه ي ميداني در فرهنگهاي گوناگون نقاط مختلف جهان اقدام کردند. رادکليف براون(1) (1955-1881)، مولف انگليسي به شدت از انديشه هاي دورکهايم تأثير پذيرفته بود، و برونيسلاو مالينوفسکي(2) (1942-1884)، نويسنده ي لهستاني که قسمت زيادي از زندگي خود را در انگلستان گذراند، دو تن از آغازگران کار ميداني در مردم شناسي بودند. مالينوفسکي در نتيجه ي گذراندن دوره ي طولاني در جزاير تروبرياند(3) در اقيانوس آرام برخي از مشهورترين مطالعات انسان شناسي را که تاکنون نوشته شده است، پديد آورد. رادکليف براون ساکنان جزاير آندامان را که در مجمع الجزايري در نزديکي سواحل برمه زندگي مي کردند مورد مطالعه قرار داد.
رادکليف براون و مالينوفسکي هر دو مي گويند که اگر ما بخواهيم نهادهاي مهم يک جامعه يا فرهنگ را شناخت و توضيح بدهيم که چرا اعضاي آن به شيوه ي معيني رفتار مي کنند بايد آن را به طور کلي مطالعه کنيم. براي مثال، ما مي توانيم اعتقادات مذهبي و رسوم يک جامعه را فقط با نشان دادن چگونگي رابطه آن با ساير نهادهاي جامعه تحليل کنيم، زيرا اجزاي مختلف يک جامعه در رابطه ي نزديک با يکديگر توسعه مي يابند.
مطالعه ي کارکرد(4) يک شيوه ي عمل يا نهاد اجتماعي عبارت است از تحليل سهمي که آن شيوه ي عمل يا نهاد در دوام جامعه به طور کلي دارد. بهترين شيوه ي درک اين مطلب از طريق قياس با بدن انسان است، مقايسه اي که کنت، دورکهايم و بسياري از مؤلفان کارکردگراي بعدي انجام مي دهند. براي مطالعه ي يکي از اندامهاي بدن، مانند قلب ما بايد نشان دهيم رابطه ي آن با ساير قسمتهاي بدن چگونه است. قلب با تلمبه زدن و فرستادن خون به سراسر بدن، نقشي حياتي در ادامه ي زندگي موجود زنده بازي مي کند. به همين ترتيب، تحليل کارکرد يک پديده ي اجتماعي به معني نشان دادن نقشي است که آن پديده در ادامه ي بقاي جامعه ايفا مي کند. براي مثال، به نظر دورکهايم، مذهب تقيد مردم را به ارزشهاي اجتماعي اساسي مورد تأکيد قرار مي دهد، و به اين طريق به حفظ انسجام اجتماعي کمک مي کند.
کارکردايي به تعبير مرتون
کارکردگرايي از طريق آثار تالکوت پارسونز و رابرت مرتون(5) به جامعه شناسي "بازگشت". هر يک از آنها تحليل کارکردگرايانه را کليد توسعه ي نظريه و پژوهش جامعه شناختي تلقي مي کرد. تعبير مرتون از کارکردگرايي به ويژه داراي نفوذ زيادي بوده، و همچون نقطه اي کانوني مخصوصاً آثار يک نسل کامل از جامعه شناسان آمريکايي را به هم نزديک کرده است، اما در عين حال در جاهاي ديگر نيز به طور گسترده مورد استفاده قرار گرفته است. مرتون نسبت به آنچه که توسط رادکليف براون يا مالينوفسکي ارائه گرديده بود تبيين کامل تري از تحليل کارکردي پديد آورد. او در عين حال، مجدداً آن را با مطالعه ي جوامع صنعتي انطباق داد که از برخي جهات اساسي با فرهنگهاي ساده تري که توسط مردم شناسان مطالعه مي شود، تفاوت دارند.مرتون بين کارکردهاي آشکار و پنهان تمايز قايل مي شود. کارکردهاي آشکار کارکردهايي هستند که براي شرکت کنندگان در نوع ويژه اي از فعاليت اجتماعي شناخته شده و مورد انتظار است. کارکردهاي پنهان نتايج آن فعاليت هستند که شرکت کنندگان از آن آگاه نيستند. (Merton, 1957) براي روشن کردن اين تمايز، مرتون مثال «رقص باران» را به کار مي برد که توسط سرخپوستان هوپي(6) در نيومکزيکو اجرا مي گردد. هوپي ها معتقدند که اين مراسم باران مي آورد که براي محصولاتشان به آن نياز دارند ( کارکرد آشکار ). به اين دليل است که آنها اين مراسم را برپا مي کنند و در آن شرکت مي جويند. اما مرتون، با استفاده از نظريه ي دورکهايم درباره ي دين استدلال مي کند که رقص باران در عمل، بهم پيوستگي جامعه را افزايش مي دهد (کارکرد پنهان). بنابر نظر مرتون بخش مهمي از تبيين جامعه شناختي عبارت است از آشکار کردن کارکردهاي پنهان فعاليتها و نهادهاي اجتماعي.
مرتون همچنين بين کارکردها و کژکارکردها(7) تمايز قايل مي شود. او خاطر نشان مي سازد که فرهنگهاي کوچک که مورد مطالعه ي انسان شناسان قرار مي گيرند، معمولاً يگانگي و همبستگي بيشتري دارند تا جوامع صنعتي که موضوع اصلي مطالعه ي جامعه شناسي هستند. رادکليف براون و مالينوفسکي مي توانستند توجه خود را فقط به مشخص کردن کارکردها متمرکز سازند، زيرا فرهنگهايي را تحليل مي کردند که پايدار و يکپارچه بود. اما، در مطالعه ي دنياي مدرن ما بايد از گرايشهاي تجزيه کننده آگاه باشيم. " کژ کارکرد " به جنبه هايي از فعاليت اجتماعي اطلاق مي شود که مشوّق ايجاد دگرگوني است و بهم پيوستگي اجتماعي را تهديد مي کند.
جستجو براي جنبه هاي کژ کارکردي رفتار اجتماعي به معناي متمرکز کردن توجه به آن ويژگيهاي زندگي اجتماعي است که نظام روابط موجود را به رويارويي فرا مي خوانند. براي مثال، اشتباه است که تصور کنيم دين هميشه جنبه ي کارکردي دارد- يعني فقط به انسجام اجتماعي کمک مي کند. هنگامي که دو گروه از مذاهب مختلف، يا حتي تعابير مختلف از يک مذهب، حمايت مي کنند، نتيجه مي تواند ستيزه هاي عمده ي اجتماعي باشد که موجب شکاف اجتماعي(8) گسترده مي شوند. بدين سان اغلب ميان اجتماعات مذهبي جنگ وجود داشته است- مانند منازعات ميان پروتستانها و کاتوليکها در تاريخ اروپا.
تحولات اخير
براي مدتي طولاني تفکر کارکردگرايانه شايد برجسته ترين سنت نظري در جامعه شناسي، به ويژه در آمريکا بود. در سالهاي اخير، به تدريج که محدوديتهاي آن آشکار شده، نفوذ و اعتبار آن رو به کاهش گذاشته است- اگرچه هنوز مدافعان برجسته اي دارد. (Alexander, 1985) شايد به استثناي مرتون، بسياري از متفکران کارکردگرا ( که تالکوت پارسونز نمونه اي از آنها بود. ) به گونه اي غيرضروري، و با غفلت از عواملي که موجب نفاق و ستيزه مي گردد، بر عواملي تأکيد مي کردند که موجب تقويت انسجام اجتماعي مي شود. به علاوه، از نظر بسياري از منتقدان، تحليل کارکردي ويژگيهايي را به جوامع نسبت مي دهد که فاقد آنها هستند. کارکردگرايان اغلب درباره ي جوامع چنان مي نويسند که گويي جامعه داراي " نيازها " و " مقاصد"ي است، اگرچه اين مفاهيم تنها هنگامي معني دار است که در مورد افراد انساني به کار برده شود. براي مثال، تحليل مرتون را از رقص باران هوپي ها در نظر بگيريد. مرتون چنان مي نويسد که گويي اگر ما بتوانيم نشان دهيم که اين مراسم به يگانگي جامعه ي هوپي کمک مي کند، توضيح داده ايم که چرا " واقعاً " وجود دارد- زيرا، با همه ي اينها، ما مي دانيم که اين رقص واقعاً باران نمي آورد. اما اين چنين نيست، مگر اين که تصور کنيم جامعه ي هوپي به طريقي اعضاي خود را " وادار مي کند " به شيوه هايي رفتار کنند که براي بهم پيوستگي اش به آنها نياز دارد. اما نمي تواند چنين باشد، زيرا جوامع از نيروي اراده يا اهداف بهره مند نيستند؛ تنها افراد انساني اين ويژگيها را دارند.ساختگرايي
ساختگرايي نيز مانند کارکردگرايي از آثار دورکهايم تأثير پذيرفته است، اگرچه عامل اصلي تکامل آن را بايد در زبان شناسي جستجو کرد. آثار فردينان دو سوسور (1913-1857) زبان شناس سويسي مهمترين منبع اوليه ي انديشه هاي ساختگرايانه بود. اگرچه نوشته هاي سوسور فقط درباره ي زبان بود، ديدگاههاي که او مطرح کرد بعداً در رشته هاي متعدد علوم اجتماعي و علوم انساني وارد گرديد.قبل از مطالعات سوسر، مطالعه ي زبان اساساً با جستجوي تغييرات جزئي در شيوه ي کاربرد واژه ها سر و کار داشت. بنابر نظر او اين روش ويژگي اصلي زبان را مورد غفلت قرار مي دهد. اگر تنها به واژه هايي نگاه کنيم که مردم به هنگام صحبت به کار مي برند هرگز نمي توانيم ويژگيهاي اساسي- يا ساختها (9) ي- زبان را تشخيص دهيم. ( Saussure, 1974 ) زبان عبارت است از قواعد دستور و معنايي که در پشت واژه ها "نهفته است"، اما در آنها بيان نشده. يک مثال ساده را در نظر بگيريم: در زبان انگليسي هنگامي که مي خواهيم به رويدادي در گذشته اشاره کنيم معمولاً به آخر فعل " ed- " اضافه مي کنيم. اين يک قاعده ي دستوري از هزاران قاعده ي ديگري است که هر کس که به اين زبان سخن مي گويد مي داند، و براي ساختن (10) آنچه ما مي گوييم به کار مي رود. بر طبق نظر سوسور، تحليل ساختهاي زبان به معناي جستجوي قواعدي است که پايه ي گفتار (11) ما را تشکيل مي دهند. اکثر اين قواعد فقط به طور ضمني براي ما شناخته شده اند، به آساني نمي توانيم بگوييم که آنها چه هستند. در واقع وظيفه ي زبان شناسي اين است که آنچه را ما به طور ضمني - ولي تنها در سطح توانايي کاربرد زبان در عمل- مي دانيم آشکار سازد.
زبان و معني
سوسور استدلال مي کند که معني واژه ها از ساختهاي زبان ناشي مي شود، نه چيزهايي که واژه ها به آن اشاره مي کنند. ما ممکن است ساده انديشانه گمان کنيم که معني واژه ي درخت، چيز پربرگي است که اين اصطلاح به آن اشاره مي کند. اما، به نظر سوسور، چنين نيست ما مي توانيم اين مطلب را با توجه به اين واقعيت درک کنيم که واژه هاي زيادي در زبان وجود دارد که به هيچ چيزي اشاره نمي کنند- مانند " و "، " اما " يا " با وجود اين ". به علاوه واژه هاي کاملاً معني داري وجود دارد که به چيزهاي افسانه اي اشاره مي کند که به هيچ وجه در واقعيت وجود ندارد- مانند " اسب شاخدار ". اگر معني يک واژه از چيزي که به آن اشاره مي کند ناشي نمي شود، از کجا ناشي مي شود؟ پاسخ سوسور اين است که معني به وسيله ي تفاوتهاي بين مفاهيم وابسته به هم ايجاد مي شود که قواعد يک زبان آنها را به رسميت مي شناسد. معني واژه ي " درخت " از اين واقعيت ناشي مي شود که ما " درخت " را از " بوته "، " درختچه "، " جنگل " و انبوهي از واژه هايي که معاني مشابه- اما مجزا- دارند تميز مي دهيم. معاني از درون و در داخل زبان ايجاد مي شود، نه به وسيله ي اشياي جهان خارج که به واسطه ي معاني به آنها اشاره مي کنيم.ساختگرايي و نشانه شناسي
سوسور اين نکته ي مهم را نيز مي افزايد که تنها اصوات ( سخن گفتن ) يا علايم روي کاغذ ( نوشتن ) نيستند که مي توانند معني بيافرينند. هر چيزي را که ما بتوانيم به طور منظم تميز بدهيم مي توان براي ساختن معاني به کار برد. يک نمونه ي آن چراغ راهنمايي است. ما از تفاوت بين رنگهاي سبز و قرمز براي ساختن معني برو و بايست استفاده مي کنيم ( رنگ زرد يعني براي حرکت آماده شود يا براي توقف آماده شود ) ملاحظه کنيد که اين تفاوت است که معني را ايجاد مي کند، نه خود رنگهاي واقعي. اگر رنگ سبز را به معني " بايست " و قرمز را به معني " برو " به کار مي برديم- مادام که همچنان اين تفاوت را مي شناختيم- هيچ اهميتي نداشت. سوسور مطالعه ي معاني غير زبان شناختي را سميولوژي(12) ناميد، اما اصطلاحي که امروز بيشتر به کار برده مي شود نشانه شناسي است.مطالعات نشانه شناسي مي تواند در مورد بسياري از جنبه هاي گوناگون فرهنگ انساني انجام شود. يکي از نمونه هاي اين گونه مطالعات پوشاک و مد است. چه چيزي سبک معيني از پوشاک را در يک دوره ي زماني معين مُد مي کند؟ مسلماً اين خود لباسي که پوشيده مي شود نيست که چنين نقشي ايفا مي کند، زيرا دامن کوتاه ممکن است يک سال مد باشد، و سال بعد از مد بيفتد. بنابراين آنچه که چيزي را مد مي کند، باز هم تفاوت بين آن چيزي است که افرادي که " اطلاع دست اول دارند " مي پوشند و آنچه که کساني که عقب تر هستند در بر مي کنند. مثال ديگري در زمينه ي پوشاک پوشيدن لباس سوگواري است. ما در فرهنگ خودمان، با پوشيدن لباس سياه نشان مي دهيم که سوگواريم. از سوي ديگر، در برخي از فرهنگهاي ديگر، افرادي که سوگوارند جامه ي سبز مي پوشند. آنچه اهميت دارد خود رنگ نيست، بلکه اين واقعيت است که افرادي که سوگوارند لباسي متفاوت با سبک معمول پوشاکشان مي پوشند.
رويکرد ساختگرايانه بيشتر از جامعه شناسي در انسان شناسي به ويژه در آمريکا معمول گرديده است. تحليل ساختگرايانه به پيروي از لوي استروس- که اصطلاح ساختگرايي را مشهور کرد- در مطالعه ي خويشاوندي، اسطوره، دين و حوزه هاي ديگر به کار برده شده است. اما بسياري از مؤلفاني که درباره ي نظريه ي جامعه شناختي نوشته اند تحت تأثير مفاهيم برگرفته از ساختگرايي قرار گرفته اند. مفاهيم ساختگرايانه براي مطالعه ي رسانه هاي همگاني (روزنامه ها، مجلات، تلويزيون) ايدئولوژي و فرهنگ به طور کلي به کار گرفته شده اند.
تفکر ساختگرايانه نقطه ضعفهايي دارد که جاذبه ي آن را به عنوان يک چارچوب نظري کلي در جامعه شناسي محدود مي کند. ساختگرايي از مطالعه ي زبان سرچشمه گرفت و نشان داده است که در تحليل جنبه هاي معيني از رفتار انسان بيش از جنبه هاي ديگر اهميت دارد. اين نظريه براي بررسي ارتباطات و فرهنگ مفيد است، اما در مطالعه ي مسائل عملي تر زندگي اجتماعي، مانند فعاليت اقتصادي يا سياسي کاربرد کمتري دارد.
نظريه ي کنش متقابل نمادين
نظريه ي کنش متقابل نمادين بيش از هر يک از رويکردهاي نظري ديگر به فرد فعال و خلاق اهميت مي دهد. پس از ميد اين نظريه توسط بسياري از نويسندگان ديگر توسعه ي بيشتري يافته، و در آمريکا رقيب اصلي ديدگاه کارکردگرا بوده است. همانند ساختگرايي، نظريه ي کنش متقابل نمادين از توجه به زبان سرچشمه مي گيرد، اما ميد آن را در راستايي متفاوت توسعه مي دهد.نمادها
ميد ادعا مي کند که زبان به ما اجازه مي دهد به موجوداتي خودآگاه(13) تبديل شويم- يعني آگاه از فرديت خويش، و کليد اين ديدگاه نماد است. نماد چيزي است که نماينده ي چيز ديگري است. اگر مثالي را که سوسور به کار برده است دنبال کنيم، واژه ي " درخت " نمادي است که به وسيله ي آن ما چيز ديگري، يعني درخت را نشان مي دهيم. ميد استدلال مي کند همين که ما اين مفهوم را ياد گرفتيم، مي توانيم به درخت فکر کنيم ولو آنکه هيچ درختي نمايان نباشد. ما ياد گرفته ايم که درباره ي اين شيء به طور نمادي فکر کنيم. تفکر نمادي ما را از محدود بودن در تجربه ي خود به آنچه واقعاً مي بينيم، مي شنويم يا احساس مي کنيم آزاد مي سازد.برخلاف حيوانات پست تر، انسانها در جهاني سرشار از نمادها زندگي مي کنند. اين مطلب حتي در مورد احساس ما درباره ي خود(14) صدق مي کند. (حيوانات مانند انسانها احساسي درباره ي خود ندارند). هر يک از ما موجودي خودآگاه است، زيرا ما مي توانيم ياد بگيريم که به خودمان چنان که گويي از خارج " بنگريم "- يعني خود را آن گونه ببينيم که ديگران ما را مي بينند. هنگامي که کودک شروع مي کند به استفاده از واژه ي " من " براي اشاره به آن چيزي ( خودش ) که ديگران شما مي نامند، او در واقع آغاز خودآگاهي را به نمايش مي گذارد.
طرفداران نظريه ي کنش متقابل نمادين استدلال مي کنند که عملاً همه ي کنشهاي متقابل ميان افراد انساني متضمن تبادل نمادهاست. هنگامي که ما در کنش متقابل با ديگران قرار مي گيريم دايماً در جستجوي "سرنخها"يي هستيم در مورد اينکه چه نوع رفتاري در آن زمينه مناسب است و اينکه چگونه آنچه را منظور ديگران است تعبير کنيم. کنش متقابل نمادين توجه ما را به جزئيات کنش متقابل بين افراد جلب مي کند، و اينکه چگونه از آن جزئيات براي فهميدن آنچه ديگران مي گويند و انجام مي دهند استفاده مي شود. براي مثال، فرض کنيد مرد و زني طبق قرار قبلي يکديگر را براي نخستين بار ملاقات مي کنند. هر يک ممکن است وقت قابل ملاحظه اي را صرف برانداز کردن ديگري کند و ارزيابي اين که رابطه ي متقابل- چنانچه اصلاً برقرار شود- احتمالاً چگونه خواهد بود. هيچ يک نمي خواهد ديده شود که اين ارزيابي را خيلي آشکار انجام مي دهد، اگرچه هر دو مي دانند که اين کار انجام مي شود. هر دو نفر مواظب رفتار خودشان هستند، و مايل اند خودشان را به شکلي مطلوب نشان دهند، اما با آگاهي از اين موضع هر يک از آنها ممکن است در جستجوي جنبه هايي از رفتار ديگري باشد که عقايد واقعي اش را آشکار مي کند. يک فرايند پيچيده و دقيق کنش متقابل نمادين، کنش متقابل بين آن دو را شکل مي دهد.
جامعه شناساني که از نظريه ي کنش متقابل نمادين تأثير پذيرفته اند معمولاً توجه خود را بر کنش متقابل رو در رو در زمينه هاي زندگي هر روزه متمرکز مي سازند. اروينگ گافمن، کمکهاي به ويژه روشنگرانه اي به اين نوع مطالعه کرده و جلوه اي از ذوق و ظرافت به آنچه که در آثار ميد رويکرد نظري انتزاعي خشک تري بود داده است. نزد گافمن و ديگران کنش متقابل نمادين آگاهيهاي بسياري در مورد ماهيت کنشهاي ما در جريان زندگي اجتماعي هر روزه فراهم مي سازد. اما ديدگاه کنش متقابل نمادين در معرض اين انتقاد است که بيش از حد در سطح فرايندهاي خرد متمرکز مي گردد. طرفداران مکتب کنش متقابل نمادين در پرداختن به ساختها و فرايندهاي بزرگتر همواره با دشواري روبه رو بوده اند يعني درست همان پديده هايي که دو مکتب ديگر بيش از همه مورد تأکيد قرار مي دهند.
مارکسيسم
کارکردگرايي، ساختگرايي و کنش متقابل نمادين تنها سنتهاي نظري مهم در جامعه شناسي نيستند، و اين تقسيم بندي سه گانه نيز تنها شيوه ي طبقه بندي رويکردهاي نظري نيست. يکي از رويکردهاي پرنفوذي که در اين تقسيم بندي جاي نمي گيرد مارکسيسم است. بديهي است مارکسيستها همگي ديدگاههاي خود را به صورتي به آثار مارکس نسبت مي دهند، اما تفسيرهاي متعددي از انديشه ها و مفاهيم عمده ي مارکس امکان پذير است، و امروز مکاتب مارکسيستي اي وجود دارد که مواضع نظري کاملاً متفاوتي اتخاذ مي کند.به طور کلي مارکسيسم را مي توان به اجزايي تقسيم کرد که با مرزهاي بين سه سنت نظري اي که قبلاً شرح داده شد مطابقت مي کند. بسياري از مارکسيسها به طور ضمني يا آشکارا رويکردي کارکردگرايانه نسبت به ماترياليسم تاريخي اتخاذ کرده اند. (Cohen, 1978) تعبير آنها از مارکسيسم کاملاً متفاوت با ديدگاه مارکسيستهايي است که از ساختگرايي تأثير پذيرفته اند. معروفترين نويسنده اي که چنين ديدگاهي را ارائه مي کند مؤلف فرانسوي لويي آلتوسر است. (Althusser, 1969) اين هر دو نوع تفکر مارکسيستي با ديدگاه مارکسيستهايي که بر خصلت فعال و خلاق رفتار انساني تأکيد کرده اند تفاوت دارد. معدودي از اين نويسندگان مستقيماً از ديدگاه متقابل نمادين تأثير پذيرفته اند، ولي ديدگاهي کاملاً نزديک به آن اختيار کرده اند. (Fromm, 1967; Marcuse, 1968)
مارکسيسم در تمامي شکلها و تعابير آن با سنتهاي غيرمارکسيستي جامعه شناسي فرق مي کند. بيشتر مؤلفان مارکسيست، مارکسيسم را جزئي از يک " مجموعه " تحليل جامعه شناختي و اصلاحات سياسي مي دانند. به اعتقاد آنها مارکسيسم مي بايد يک برنامه دگرگوني سياسي ريشه اي پديد آورد. افزون بر اين، مارکسيستها بيش از بسياري از جامعه شناسان غيرمارکسيست، به ويژه اکثر کساني که از کارکردگرايي تأثير پذيرفته اند، بر تقسيمات طبقاتي، تضاد، قدرت و ايدئولوژي تأکيد مي کنند. شايد بهتر باشد مارکسيسم را به عنوان نوعي رويکرد در درون جامعه شناسي، بلکه به عنوان مجموعه آثاري که در کنار جامعه شناسي وجود دارد، و هر يک در ديگري تأثير کرده و غالباً از ديگري تأثير مي پذيرد در نظر بگيريم. جامعه شناسي غيرمارکسيستي و مارکسيسم همواره در يک رابطه ي تأثير و ضديت متقابل زيسته اند.
پي نوشت ها :
1. A. R. Radcliffe-Brown
2. Bronislaw Malinowski
3. Trobriand
4. function
5. Robert K. Merton
6. Hopi
7. dysfunctions
8. social disruption
9. structures
10. construct
11. speech
12. semiology
13. self-conscious beings
14. sense of self
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}